رضائیه محلهای ریشهدار است با گذشتهای شنیدنی و پرافتخار. این افتخار را مدیون نوجوانان و جوانانی است که در برهههای تاریخی کمر همت بستند و پا پیش گذاشتند. یکی از مهمترین حوادث، جنگ تحمیلی بعثیهای عراقی علیه کشور عزیزمان ایران بود.
با آغاز جنگ، تعدادی جوان و نوجوان از این محله داوطلب حضور در جبهه شدند و تعدادیشان هم به شهادت رسیدند. امروز سراغ یکی از رزمندههای دفاعمقدس و خانواده همسرش آمدیم. خودش سالها در جبهه رزم کرده و برادر همسرش هم در جبهه به شهادت رسیده است.
سیدعلی طاهریانبَشری متولد سال ۱۳۴۶ محله رضائیه است. پدرش پای پیاده از بشرویه به مشهد آمده است. در مسیر، مدتی در تربتحیدریه ساکن میشود و همانجا با مادر سیدعلی ازدواج میکند. بعد هم به مشهد و محله رضائیه میآیند.
سید علی سال ۱۳۷۰ با همسرش آشنا میشود و همین جا منزلی فراهم میکند. حاصل ازدواجشان چهار فرزند است.
سیدعلی از کودکی سراغ کارگری میرود؛ از کارکردن در مغازه علافی تا کار ساختمانی. او برههای هم نزدیک حرم شیر میفروخته است. چهاربار هم بهعنوان بسیجی به جبهه اعزام شده است. اولینبار سال ۱۳۶۰ وقتی فقط چهارده سال داشت، به جبهه دفاع مقدس رفت. بهدلیل سن کم او را نمیپذیرند و مجبور میشود شناسنامه را دستکاری کند.
قبل از اعزام، ۴۵ روز آموزشی در بجنورد دارد و پس از آن برای اولینبار همراه گروهی از نوجوان محله رضائیه به اهواز اعزام میشود و از آنجا به ایستگاه حسینیه در جاده اهوازخرمشهر فرستاده میشوند. سپس به محدوده پل کرخه میروند. همان دوره در عملیات رمضان شرکت میکنند.
بار دوم در اواخر سال ۱۳۶۱ داوطلب میشود. اینبار به منطقه مهران میرود و در عملیاتی برای بازپسگیری شهر مهران شرکت میکند. بار سوم سال ۱۳۶۴ داوطلبانه به منطقه چذابه میرود. آنجا پایگاهشان در روستایی بهنام آهنگران بود. آخرینبار هم که داوطلب میشود، در سال ۱۳۶۵ دوباره به مهران اعزام میشود. اواخر سال ۱۳۶۵ اینبار بهعنوان سرباز وظیفه در ارتش به کردستان اعزام میشود و دو سال در منطقه سردشت خدمت میکند.
در آخرین اعزام بسیجی و در منطقه مهران، بر اثر موج انفجار گوشهایش خونریزی میکند و حالاصحبتهای ما را هم بهسختی متوجه میشود. بااینحال، دنبال پرونده جانبازی نرفته است. او میگوید: در عملیات بازپسگیری مهران که سال ۱۳۶۵ اتفاق افتاد، خمپاره توپ ۱۰۶ کنارم منفجر شد و از گوشهایم خون میآمد.
خاطرات را پراکنده بهیاد دارد، اما یادی میکند از شهیدی بهنام سیدمحمد که اهل سبزوار بود. او میگوید: سیدمحمد دوست نداشت نماز صبح همرزمانش قضا شود. اگر میدید عدهای دیر بلند میشوند، تندتند از بالای پتوها رد میشد تا بیدار شوند.
عکسی لابهلای آلبوم است که دو شهید آن را به خاطر دارد؛ دو دوست هممحلی که با یکدیگر اعزام شدهاند. شهید علیاکبر کاریزی و شهید عباس نیکرو و خودش هم آخرین نفر ایستاده است. تصویری دیگر هم هست که دومین نفر که بازوبند سفید و کلاهخود دارد، شهید هاشمی است. عکسی هم دارد از روز اعزام مقابل ساختمان راهآهن مشهد که شهید کاریزی و نیکرو را مشخص کرده است.
عکسی هم دارد از روز اعزام در ورزشگاه تختی که سیدعلی میگوید: از این افراد هفت نفرشان شهید شدهاند، اما یا اسامیشان را نمیدانم یا فراموش کردهام. فقط میدانم که دومین نفر از سمت راست نشسته شهید نیکرو، نفر وسط ایستاده کت مشکی علیاکبر کاریزی و فرد نیمخیز کنار کت مشکی نشسته شهید حسین شبانی است.
درباره شهید نیکرو میگوید: خیلی پسر خوبی بود. هربار از جبهه برمیگشت، همه میخواستند دامادش کنند و میگفت مرخصی بعدی. دفعه آخر گفت اگر برگردم، داماد میشوم که برنگشت و شهید شد.
اعزامهایشان از طریق مسجد محوری محله یعنی مسجد امامرضا (ع) بوده است. همه باهم میرفتند و برمیگشتند. بهگفته او محله رضائیه حدود ۳۵ شهید دارد که گویا بیشترشان نوجوان و جوان بودند. او میگوید: ابتدا که اعزام شدیم، حالوهوای بچهها فوقالعاده بود. همه حضور در جبهه را وظیفه خود میدانستند. انگار جهان دیگری بود. هیچکداممان خانواده ثروتمند نداشتیم و کسی متفاوت نبود.
بچهها انصافا خیلی مهربان و بامعرفت بودند. مثل برادر بودیم و حتی از برادر نزدیکتر. کنار هم خوش بودیم، هرچند در منطقه جنگی. هنوز هم فوتبال و گلکوچکهای آنجا از خاطرم نرفته است. داخل سنگرها هم بساط گلیاپوچ به راه بود. هفتسنگ و والیبال هم که جای خود.
برادرخانمش در عملیات مسلمبنعقیل در منطقه سومار به شهادت رسیده است. سیدمحمد عزیزی شهید میشود و سیدعلی هم همراه پیکرش به مشهد میآید. او میگوید: ترکش به سر محمد خورده بود. آنموقع با همسرم، یعنی خواهر شهید، ازدواج نکرده بودم، اما سیدمحمد هممحلی و همسایهمان بود. پیکرش را به معراج شهدا آورده بودند. آمدم و به بسیج مسجد گفتم و همراه آنها به پدر شهید اطلاع دادیم.
سراغ همسر او یعنی معصومهسادات عزیزی میروم. خواهر شهید درباره حالوهوای سالهای دفاع مقدس در محله میگوید: همه نوجوانها و جوانها سرازپا نمیشناختند و میخواستند به جبهه بروند. رفتند و شهید شدند تا یک وجب از خاک میهن به دست دشمن نیفتد.
ما چهار خواهر و دو برادر بودیم. سیدمحمد برادر بزرگتر بود که شهید شد. بعد از آموزشی فقط دو هفته در جبهه بود که خبر شهادتش را آوردند. گویا همرزمش مجروح شده است، میرود که به او کمک کند که خودش هم شهید میشود. همراه خانواده به محلی رفتیم و آنجا پیکرش را دیدیم. چهرهاش شبیه کسی بود که به خواب رفته و انگار زنده بود. هیچ اثری از جراحت و خون هم دیده نمیشد و لباسهای جبهه را به تن داشت.
معصومهسادات درباره وضعیت مادر و پدرش بعد شهادت سیدمحمد میگوید: بعد از فوت محمد، پدرم خیلی ناراحتی بروز نمیداد، اما به مادرم خیلی سخت گذشت. دائم راه میرفت و همراه با اشک شعر میخواند. شعرهای فایز دشتی را میخواند. مثلا «گل من یک نشانی در بدن داشت/ گل من پیرهن کهنه به تن داشت».
برادرم انسانی افتاده بود. اصلا اهل اینکه بخواهد به خودش برسد، نبود. حتی یکدست کتوشلوار نو خود را به تن نمیکرد. سیدمحمد متولد ۱۳۴۵ بود و سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید. او فقط هفده سال داشت. مادرم ۹ سال پیش به رحمت خدا رفت، اما پدرم در قید حیات است و در مغازه چاییفروشی سرخانهمان کنار عکس سیدمحمد مینشیند.
* این گزارش ۳ مهر ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۷ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.